دکتر محمود خاتمی
بحران علوم مدرن در آغاز سدهی بیستم و تأثیرات آن بر فلسفه
دورههای فلسفهی غرب را معمولا چنین دستهبندی میکنند:
ـ دورهی یونان: 1. پیشاسقراطیان 2. سقراطیان. از سدهی 5 و 6 ق.م تا 5 و 6 م.
ـ دورهی وسطا: از سدهی 6 م تا قرن 15.
ـ دورهی جدید (مدرن): از بیکن و دکارت یعنی از سدهی 17 تا قرن 20.
ـ دورهی معاصر: دورهی کنونی.
هر کدام از دورههای بالا در پاسخ به بحرانهای دورهی پیش برآمده است. دورهی مدرن نیز در پایان خود با بحرانهای متعدد و با شکاکیت ویرانگری روبهرو گردید. غرب در پایان سدهی نوزدهم و دهههای آغازین سدهی بیستم، با بحرانهای گوناگونی روبهرو گردید. بحرانهایی همچون دو جنگ بزرگ جهانی، و پیشتر از آن بحرانهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و... و مهمتر از همه، علوم مدرن دچار بحران شدند. نظریات جدیدی در علوم مطرح شد:
1. هندسهی نااقلیدسی. توضیحش در پی میآید.
2. فیزیک: در برابر فیزیک نیوتنی، فیزیک نسبیت و مکانیک کوانتوم مطرح شد که بنیانهای فیزیک نیوتنی را سست کرد.
3. زیستشناسی داروین هم در چنین فضایی شکل گرفت که صورتهای نوعیه را به طور طبیعی و فطری از ابتدا و از بیخ و بن نمیپذیرفت. کاری که داروین انجام داد، هیچ ملحدی نتوانسته انجام دهد. ملحدان همواره با طرح مبحث وجود یا عدم وجود خدا، این بحث را داغ و زنده نگه داشته اند؛ اما داروین طرحی را ارایه داد که در مسیر این طرح هیچ جایی به خدا نیاز نمیافتد. هیچ جایی سر راه این مسیر، اتفاقی به نام خدا سبز نمیشود!
4. نیچه: برخی از نظرات داروین را در حوزهی اخلاق مطرح و وارد مباحث فلسفی کرد. بدین معنا که گفت: ارزشهای اخلاقی و فلسفهها همهگی قراردادی اند و هیچ حقیقتی در کار نیست؛ زیرا هیچ امر بدیهی و اولی نداریم. نیچه ویرانگرترین انتقادها را بر بنیاد تفکر مدرنیته سامان داد که هایدگر همین آموزههای بسیار ستیزندهی نیچه را سامان و نظامی دیگر بخشید. (پستمدرنیته بیشترینه بر همین بستری که نیچه و هایدگر هموار کردهاند، روان است.)
5. منطق: در اواخر سدهی نوزدهم قضایای نسبیه کشف شد، در صورتی که ارسطو دو نوع قضیه میشناخت: حملیه و شرطیه. فرگه اعلام کرد که منطق ارسطو منطق نیست. فرگه برای نجات ریاضیات از بحران، منطق جدید را بنیاد نهاد که بعدها همین آموزههای ژرف وی در خدمت فلسفهی تحلیلی قرار گرفت و همچنین راسل و وایتهد، با هم "اصول ریاضیات" را نگاشتند که از پایگاههای جدی منطق جدید بهشمار میآید. منطق دو ارزشی ارسطویی (صدق و کذب) جای خود را به منطقهای ریاضی و چندارزشی داد که این منطقهای ریاضی راه را برای خیزش و جهش بلند تکنولوژی هموار کردند. امروز تکنولوژی بر دوش منطق جدید استوار و ایستاده است.
6. روانکاوی: فروید با تدوین و اثبات علمی ضمیر ناخودآگاه انسان، سوژهی تمامـآگاه دکارتی را از بنیاد به چالش کشید؛ و بار رفتار بشری را بر ساحهی ناآگاهی وی انداخت که این منطقهی عمیق و اساسی ناشناخته باید تحلیل و تفسیر شود.
7. و....
اینک نیمنگاهی به بحران در علوم مدرن میاندازیم. علوم مدرن تهداب و تکیهگاه تفکرات دورهی مدرن بوده است که با بحران در این علوم، تکیهگاه دورهی مدرنیته خالی و تهدابش زده میشود و این خروج علوم مدرن از تهداب مدرنیته همان اصل بحران است که فیلسوفان و متفکران بزرگ سدهی بیستم هر کدام کوشیدهاند به بحرانهای فلسفی و معرفتی بشر در این سدهی پرآشوب پاسخی اساسی بدهند. بحران هم یعنی خروج از وضع تعادل. علم جدید در این دوره، از تعادل خارج میشود و بحرانها و شکافهای عمیق معرفتی خود را نشان میدهند. در زمینهی علوم، دو بحران عمده داریم: یکی در فیزیک و دیگری در ریاضی. فیزیک نیوتنی و ریاضیات که دو علم برتر دورهی مدرنیته میباشند، با بحرانهای جدی روبهرو میشوند. نخست اشارهیی به بحران در ریاضیات داریم؛ بعد به بحران فیزیک میپردازیم.
1. بحران در ریاضیات: از بحران ریاضیات، دو بخش "هندسه" و "آنالیز" را بررسی میکنیم.
الف. بحران در هندسه:
با کشفیاتی که کارل گاوس و ریمان انجام دادند، روشن شد که هندسهی اقلیدسی، تنها هندسهی موجود در جهان نیست، و میشود انواع دیگری از هندسه هم داشت. یک نمونه: در هندسهی اقلیدس مجموع زوایای داخلی مثلث 180 درجه است؛ اما میشود اصول متعارف دیگری برای هندسه تعریف و طراحی نمود که هندسهی جدیدی به ما ارایه بدهد به قسمی که دیگر زوایای داخلی مثلث 180 درجه نباشد؛ مثلاً: بنا به نظریهی گاوس کمتر از 180 درجه میشود و یا بنا به نظریهی ریمان بیشتر از 180 درجه میشود. این نظریههای جدید روشن کرد که هندسه همیشه آن یگانهگی و یکتاییای که تا به حال داشته را دیگر نمیتواند داشته باشد. زیرا باور تا آن زمان بر این بود که هندسه تنها یک راه دارد. مثلاً: اگر قضیهی فیثاغورث اثبات نشد، راه دیگری اصلاً امکان ندارد. اما هندسهی نواقلیدسی نشان داد که میتوان هندسهی اقلیدس را کنار گذاشت و هندسههای دیگری را مطرح نمود. مثلاً: در سیستم اقلیدسی فرض بر این است که از یک نقطهی بیرون یک خط، فقط و فقط، یک خط میتوان به موازات آن رسم کرد. لباچفسکی و بولیا، این فرض اقلیدسی را با این اصل متعارف عوض کردند که از یک نقطهی خارج یک خط مستقیم، دو خط میتوان به موازات آن ترسیم کرد. لباچفسکی از این اصل و سایر اصول و تعاریف سیستم خود نتیجه گرفت که مجموع زوایای داخلی یک مثلث کمتر از 180 درجه است؛ و این مجموع با افزایش مساحت مثلث کاهش مییابد. اما ریمان آن فرض اقلیدسی را با این فرض متعارف عوض کرد که از یک نقطهی خارج یک خط مستقیم، هیچ خطی نمیتوان به موازات آن رسم کرد. لذا مجموع زوایای داخلی هر مثلث همواره بیشتر از 180 درجه است، و این رقم با افزایش مساحت مثلث افزایش مییابد. این سیستمهای قیاسی صوری چنان اند که هیچ دلیلی بر برتری و ترجیح یکی بر دیگر سیستمهای بدیل وجود ندارد. همان اندازه که هندسهی اقلیدسی از انسجام و سازگاری درونی برخوردار است، دو سیستم نااقلیدسی هم به همان اندازه سازگار و هماهنگ اند.
این گونه نظریات، یک شوک و ضربهیی به ریاضیات بود؛ و ریاضیات یک وابستهگی خاصی به فلسفه دارد. اهمیت ریاضیات برای فلسفه این است که ریاضیات علمی صددرصد یقینی است و افتخار فیلسوفان هم به همین یقینی بودن این علم بوده است. افلاطون بر سر در آکادمی خویش نوشته بوده: "کسی که هندسه نمیداند، وارد آکادمی نشود." (البته فیلسوفان اسلامی هم به ریاضیات توجه ویژهیی داشته اند. مثلاً: ابنسینا وقتی برای "برهان" نمونه میآورد، از قضایای ریاضی نمونه میآورد.) حالا ریاضیات با این قطعیت و یقینیبودنش دچار آشفتهگی میشود. این بحران است.
ب. بحران در بخش آنالیز:
آنالیز از دکارت آغاز شد، سپس نیوتن و لایبنیتس هم کار کردند و حساب انتگرال به وجود آمد و همین طور کار ادامه یافت و کشفهای نو بر آن افزوده میشد تا به سدهی نوزدهم رسید. در قرن نوزده، تئوری مجموعهها مطرح شد. در تئوری مجموعهها چون بحث روی بینهایت بود، به حیث زیربنای آنالیز ریاضیات مطرح شد، ولی مشکلی در این تئوری پدید آمد. مشکل این بود که در تئوری مجموعهها، تعارضات و پارادوکسهایی وجود داشت که غالباً لاینحل بودند و حتا برخی از آنها هنوز هم لاینحل باقی مانده اند. لذا این تعارضات که در زیربنای آنالیز بود، در علم ریاضی وجود داشت؛ از این رو، این بحث مطرح شد که ما میتوانیم ریاضیاتی داشته باشیم که در تئوری زیربناییاش پارادوکس وجود داشته باشد!
مدرنیته افتخارش این بود که بر روی این قطعیت (علم ریاضی) استوار شده است. مثلاً: دکارت، [پدر فلسفهی مدرن، که بنیانگذار هندسهی تحلیلی (که در آن خصوصیات سطوح هندسی با معادلات جبری بیان میشوند) میباشد و همچنین پزشک ماهر و فیزیکدان برجستهیی هم بوده است.)] کوشش کرد تا معرفت بشری را آن چنان بازسازی کند که دارای همان قطعیتی شود که تا آن هنگام در انحصار ریاضیات بود. اما با طرح نظریات جدید در پایان قرن 19 این باور پدید آمد که در این قطعیت میتوان رسوخ کرد و بر اصول زیربنایی آن خدشه وارد آورد.
2. بحران در فیزیک نیوتن:
سدهی 18 را عصر نیوتن و فیزیک نیوتن نامیده اند. به قسمی که یک شاعر انگلیسی میگوید: «و خدا به نیوتن گفت: تو باش!». یعنی این که اگر خدا نیوتن را نیافریده بود، ما جهان را نمیشناختیم. کانت، فیلسوف بزرگ آلمانی و تندیس مدرنیته، تفکرش را بر فیزیک نیوتن استوار کرده است. همهی دستاوردهای سدهی نوزدهم به فیزیک نیوتن مربوط است؛ دستاوردهایی مانند انقلاب صنعتی بریتانیا، ایجاد تکنولوژی در سطح گسترده، اختراع ماشین بخار و ... ؛ اما در پایان این سده و آغاز سدهی بیستم نظریههایی پدید آمدند که نظریههای نیوتن را به چالش کشیدند. در سدهی 17 و 18 اصحاب دایرةالمعارف میگفتند که علم دیگر به اوج خود رسیده و ما باید تنها دایرةالمعارف بنویسیم! در پایان سدهی نوزده، فیزیکدانان از چند جهت بحران ایجاد کردند.
در نخستین مرحله در اواخر سدهی 19، "ترمودینامیک آماری" کشف میشود. ترمودینامیک در مورد حرارت بحث میکند، ولی ترمودینامیک آماری بحث از احتمال و آمار است که این ضریب یقین را پایین میآورد. این جا سخن از میزان حرارت و سنجیدن آن به صورت "احتمال" است. این ضربهی خفیفی بود به فیزیکی که پیش از آن علمی با قوانین صددرصد یقینی بود. ضربه خفیف بود، زیرا در پاسخ توانستند در سیستم نیوتن، این احتمال را جاسازی کنند. مشکل اصلی با نظریهی نسبیت اینشتین مطرح شد و سپس نظریهی مکانیک کوانتوم.
الف. نظریهی نسبیت اینشتین:
نظریهی نسبیت اینشتین چنان که از نامش پیدا است، ارکان فیزیک نیوتنی را تخریب کرد؛ زیرا فیزیک نیوتنی بر پایهی مطلقگرایی و ایزوتروپی استوار شده بود. مطلقگرایی یعنی این که مثلاً اگر در هر زمان و در هر مکان و در هر فضایی، F= ma را اجرا کنید، نتیجهی یکسانی میگیرید، چه در کرهی ماه و چه در زمین؛ پس فضا و زمان مطلق است. و اما ایزوتروپی، یعنی همسانی و همشکلی فضا. در نسبیت عام اینشتین، فضا یک فضای یکسانی نیست، ما انحنای فضا داریم. به عبارت واضحتر، انحنای فضا در تئوری اینشتین باعث حرکت میشود (حرکت سیارات به دور خورشید)؛ ولی در فیزیک نیوتنی، ما فضای همشکل داریم، فضا اقلیدسی است. (بعداً بیشتر توضیح میدهیم.)
تئوری اینشتین، هر دو رکن فیزیک نیوتن را ویران کرد؛ زیرا در نسبیت اینشتین، زمان، مکان و حرکت همه نسبی اند. مثلاً: اگر فرض کنید شیء X را با سرعتی که در فیزیک مورد نظر است حرکت بدهند، اندازهاش فشردهتر میشود؛ و اگر ایستاده شود، اندازهاش به حالت نخست برمیگردد. این را با دستگاههای مخصوص اندازهگیری میکنند. و هر چه به سرعت نور نزدیکتر شود، اندازهی آن جسم X کمتر میشود. از طرف دیگر، جرم آن نیز به شدت تغییر میکند و زمان هم کند میشود؛ پس اندازه، مکان و زمان همه نسبی اند و بستهگی به سرعت حرکت دارند. بنا بر این، جایی برای مطلقگرایی نیوتن باقی نمیماند.
و اما ایزوتروپی نیوتن هم ویران شد. زیرا در تئوری نیوتن ایزوتروپی فضا همشکل است؛ خورشید در مرکز است و سیارات دیگر به دور خورشید در مدارهای ثابتی میگردند. و علت چرخیدن آنها به دور خورشید، نیروی جاذبهیی است که خورشید به آنها وارد میآورد، و با نیروی گریز از مرکز خنثا شده و لذا شروع به حرکت میکنند. پس در این نظریه، نیرو اصلالاصول است. ولی در تئوری نسبیت اینشتین، انحنای فضا ملاک است، و نیرو به طور کلی حذف میشود. در واقع، انحنای فضا عامل حرکت سیارات میشود. پس نسبیت عام اینشتین، جهانبینی نیوتنی را کنار گذاشت و جهانبینی فیزیکی جدیدی برای ما عرضه کرد. بنا بر این معلوم شد که نیوتن حرف آخر را نزده است.
ب. ظهور مکانیک کوانتومی:
مکانیک کوانتومی مسایل دیگری را مطرح کرد که اساس فلسفی قائلین به علم نیوتن را از بین برد. مثلاً: در مفهوم "ماده"، مکانیک نیوتنی ماده را همان جرم معرفی میکند. پس طبق این نظریه (مکانیک نیوتن) جرم همیشه ثابت است، لکن وزن متغیر است. اگر این شیء X را بالای کوه ببریم و بعد روی زمین بیاوریم، در این دو مکان وزن تغییر میکند و اگر در کرهی ماه هم ببریم، باز وزن دیگری خواهد داشت. وزن هر شیء تابع نیروی جاذبه است، ولی جرم همیشه ثابت است. حالا در نسبیت اینشتین، مطرح شد که جرم ثابت نیست، و از این بالاتر گفته شد: جرم قابل تبدیل به انرژی است. حالا گام بعد در مکانیک کوانتومی اتفاق افتاد. در این نظریه گفته شد: اصلاً ماده چیز خاصی نیست. ماده گاهی موج است، گاهی ذره است و گاهی هم به صورت بستههای انرژی است و ... . بنابراین، مفهوم ماده (چیزی که تا به حال ادعا میکردند که سادهترین چیز و امری ثابت است) مفهوم متغیری است. از این مهمتر، مکانیک کوانتومی اشکال دیگری ایجاد کرد که اذهان را تکان داد؛ و این نظریه این بود: شما نمیتوانید بگویید الکترون در کدام منطقهی هستهی اتم وجود دارد؛ چون تئوری نیوتن (مکانیک نیوتنی) حرکتِ الکترونِ حول هستهی اتم را دقیقاً محاسبه میکرد. این ادعای مکانیک نیوتن است، بر این اساس، مکانیک نیوتنی به ما میگوید "در زمان دقیق و مشخص" ذرهی الکترون در کجای هسته است. ولی مکانیک کوانتومی اثبات میکند که چنین چیزی محال است و شما نمیتوانید بگویید الکترون در کدام منطقهی هستهی اتم وجود دارد. این اصل، "اصل عدم قطعیت" هایزنبرگ است که از سردمداران فیزیک کوانتومی است. او ثابت کرد که در اندازهگیریهای ما همیشه ضریب خطا وجود دارد. این حرف ضربهی سنگینی دارد. مسألهی علیت با اصل عدم قطعیت زیر سؤال میرود. مسألهی شناخت و معرفت زیر سؤال میرود و ... از سوی دیگر، هایزنبرگ و طرفداران او بر این مطلب اصرار دارند که اصل عدم قطعیت مربوط به طبیعت دانسته شود نه جهل و نادانستهگی انسان. (چون بحث در این است که عدم قطعیت مربوط به نادانستهگی ما انسانها است یا این که در بطن عالم طبیعت چنین است؟) به هر روی، این مباحث بسیار تکاندهنده بود.
پس، اگر بینش و تفکر ارسطو سالیان سال طول کشید تا توسط گالیله و انقلاب کوپرنیکی دگرگون گردد، ولی فیزیک نیوتنی زمان زیادی طول نکشید که در اثر این بحران درـهم فروریخت و دوامش فقط دو سده بود. این مقداری دربارهی اصل بحران علوم بود، اما مقداری هم به تأثیراتش بر فلسفه بپردازیم. در سدهی نوزدهم دو جریان اصلی و عمده در فلسفه بود: ایدهآلیسم آلمانی و پوزیتیویسم. این دو مکتب به گونهیی رقیب هم بودند که با بروز بحران، هر دو به چالش کشیده شدند.
1. تأثیر بحران بر پوزیتیویسم
پوزیتیویستها مهمترین گروهی هستند که وابستهگی شدیدی به علم جدید دارند؛ به طوری که رمز کامیابی خود را در دورهی مدرنیته این میدانند که چون علمی حرف میزنیم، پس کامیاب استیم. لیکن در بحران به وجود آمده، این شعار ناگهان از دست پوزیتیویستها گرفته شد؛ به طوری که تمام اصول آنها زیر سؤال رفت. در این قسمتِ بحث، به طور مختصر تخریب اصول پوزیتیویسم را بیان میداریم.
اصول پوزیتیویسم:
1. اصل مادهگرایی/ Materialism
2. اصل مطلقگرایی/ Absolutism
3. اصل تعینگرایی/ Determinism
4. اصل مکانیسم/ Mechanism
5. اصل اثباتگرایی/ Verificationism
اصل مادهگرایی: اولین اصل پوزیتیویسم مادهگرایی است. ایدهآل ماتریالیسم این است که ماده سادهترین چیز است. یعنی سادهترین دادهی حسی است. همان طوری که قبلاً اشاره شد، با نظریهی نسبیت اینشتین در مورد تغییر جرم، و با ظهور مکانیک کوانتومی بر این اصل ضربهی جدی وارد آمد.
اصل مطلقگرایی: این اصل هم توسط نظریهی نسبیت اینشتین نقض شد. مطلق بودن و یکسان بودن زمان و مکان و ... نقض در نظریهی نسبیت اینشتین نقض شد.
اصل تعینگرایی: این اصل توسط اصل عدم قطعیت هایزنبرگ نقض شد. دترمینیسم میگوید: اگر شما بتوانید شرایط وقوع یک چیزی را مشخص کنید، حتماً میتوانید چیگونهگی حرکت و جای این شیء را در هر لحظه از حرکت محاسبه کنید. در حالی که اصل عدم قطعیت هایزنبرگ اثبات کرد که نمیتوان به این قطعیت رسید.
اصل مکانیسم: پوزیتیویستها و آنهایی که قائل بودند علم به کمال خودش رسیده، باور داشتند در جهان هر چیزی یک مکانیسمی دارد؛ یعنی انسان با بهکاربردن قوانین علمی میتواند نادانستهگی خویش را کم کرده و به نتایج مطلوب دست یابد؛ این امر ممکنی است. بحث مکانیک یعنی هر چیزی را میتوان به صورت ماشینی فهمید. مثلاً: شما میتوانید برای همهی انسانها یک فرمول خاص را تجویز کنید. این از پیآمدهای اصل مکانیسم است؛ ولی آهسته آهسته در این دوران (اواخر قرن 19 و اوایل 20) فهمیدند که همه چیز را نمیشود در قالب مکانیکی فهمید. مثلاً: این بحث در روانشناسی و روانکاوی مطرح بود؛ به ویژه در روانکاوی فروید که اوایل قرن بیستم آمد اثبات کرد که نمیشود برای همهی انسانها یک نسخه پیچید. چون روان انسانها، ضمیر ناخودآگاه انسانها با هم متفاوت است؛ چون گذشته و زندهگی انسانها با هم متفاوت است و.... بنابراین با ظهور این علوم، چهارمین اصل از اصول پوزیتیویستها نیز زیر سؤال رفت.
اصل اثباتپذیری: از زمان گالیله به بعد، مسألهی اصلی فلسفه پیدا کردن روش درست برای کشف حقیقت بوده است. روش درست چه روشی است؟ اختلاف بر سر همین موضوع است. دکارت روش ریاضی را مطرح کرد. پیشنهاد کانت روش استعلایی بود. بیکن روش تجربی را پیش کشید. هیوم روش روانی را ارایه داد. هوسرل روش پدیدارشناسی؛ و فلسفهی تحلیلی روش منطق ریاضی را مطرح نمود. پوزیتیویستهای منطقی میگفتند باید روش، روش علمی باشد و ملاک علمی بودن روش را اصل اثباتپذیری میدانستند. چون ماهیت روش علمی استقرایی است، لذا اگر خواستیم دربارهی چیزی تحقیق کنیم و به حقیقت برسیم، اگر اثبات شد و اثباتپذیر بود، آن علمی است؛ و اگر اثباتپذیر نبود، علمی نیست. مثلاً: شما بگویید: «هوای بیرون گرم است.»، این میتواند بحث علمی باشد؛ چون قابل اثبات تجربی است. یا اگر کسی بگوید: «هر فلزی در کنار حرارت منبسط میشود.»، این قضیه علمی است؛ چون میتوانیم با شرایط تجربی یکسان این گزاره را اثبات کنیم. به عبارت دیگر، این موارد تحقیقپذیر اند. این به "اصل تحقیقپذیری" نیز معروف است. پس بحث در مورد فرشته، معاد، خدا و .... علمی نیست؛ چون تجربهپذیر نیستند؛ قابل اثبات تجربی نیستند. پوزیتیویستهای قرن بیست به این نتیجه رسیدند که ماوراء تجربه را به طور کلی بیمعنی کرده اند. پوپر که خود از پوزیتیویستهای منطقی به شمار میآید، اصل تحقیقپذیری تجربی را ویران کرد. پوپر عنوان کرد که مشکل این اصل (اصل اثباتپذیری) استقرا است؛ چون از طریق استقرا هیچ گاه نمیتوان به قطعیت رسید. البته آیر، این اشکال استقرا را در کتاب "زبان، حقیقت، منطق" مطرح کرده و پاسخ داده است. به هر روی، پوپر اصل را برعکس کرد؛ و به جایش ابطالپذیری را مطرح نمود. یعنی اگر یک گزاره بالقوه امکان ابطالپذیری داشته باشد، حقیقت دارد. در رویارویی با بحران، این اصول دچار چالش شدند و مبانی پوزیتیویسم سست و ویران گردید.
2. تأثیر بحران بر ایدهآلیسم
مقدمه: باید به این نکته توجه داشت که در نهایت پوزیتیویسم با ایدهآلیسم همهدف است و این دو مکتب فلسفی از جهاتی به هم شباهت کامل دارند. اگر پوزیتیویسم ادعای پرچمداری مدرنیته را دارد، ایدهآلیسم هم همین گونه است. ایدهآلیسم یک جریان قهقرایی نیست. هر دو جریان میخواهند در دوران جدید به پیش بروند. مثلاً: هگل، اوج ایدهآلیسم است؛ و هگل فیلسوف دورهی مدرنیته است. او میخواهد تقریر جدیدی از دورهی جدید ارایه بدهد. هر دو مکتب درون پروژهی مدرنیسم قرار دارند و در همین بستر قابل ارزیابی اند؛ و دیگر این که هر دو جریان راسیونالیستی و اومانیستی اند؛ اما اختلاف این دو بر سر متافیزیک میباشد. کانت پروندهی متافیزیک را مختومه خواند و متافیزیک نظری را ناممکن اعلام کرد. همهی جریانهای پس از کانت، یا در دفاع از نظریهی کانت استند و یا واکنش و رد وی به شمار میآیند. یکی از جریانهایی که بر ضد تز کانت بود، ایدهآلیسم است. ایدهآلیسم یعنی احیای دوبارهی متافیزیک. تمام اختلاف پوزیتیویستها با ایدهآلیسم بر سر همین موضوع است؛ زیرا پوزیتیویستها ادامهدهندهی سنت کانتی اند و منکر متافیزیک؛ ولی ایدهآلیسم به حیث دفاع از متافیزیک مطرح گردید و هگل روایت جدیدی از متافیزیک ارایه داد.
ضربهی بحران بر پیکر ایدهآلیسم:
غیر از پوزیتیویسم، ایدهآلیسم هم از این بحران ضربه خورد. البته چون ایدهآلیسم بر متافیزیک تکیه داشت، از بحران علوم نسبت به پوزیتیویستها کمتر ضربه خورد. مثلاً: هگل از ناحیهی بحران در فیزیک و ریاضیات آسیبپذیر نیست؛ زیرا اساس فلسفهی وی بر ریاضیات و فیزیک استوار نیست. پس ایدهآلیسم از کجا ضربه میخورد؟ در پاسخ به بحران، و برای گذشتن از این بحران روشهای جدیدی ارایه شد که این روشها کاملاً با روش ایدهآلیسم در سدهی بیستم تفاوت دارد و درست در همین جا است که ایدهآلیسم تخریب میشود.
توضیح مطلب: ایدهآلیسم و پدیدارشناسی هگل، در قرن نوزده با بحران مواجه میشود. در قرن بیستم، دو روش در پاسخ به بحران در سنت آلمانی ارایه میشود: "پدیدارشناسی" و "منطق ریاضی". اینها برای عبور از بحران حرف جدید میزنند و این جا ایدهآلیسم دچار مشکل میشود. پدیدارشناسی در قرن بیست، اگر چه با پدیدارشناسی هگل تشابه اسمی دارد و از آن متأثر شده، ولی با همدیگر تفاوت اساسی دارند؛ به طوری که پدیدارشناسی جدید، پدیدارشناسی هگل را ویران مینماید؛ و با ویرانی پدیدارشناسی هگل، ایدهآلیسم هم ویران میشود. از سوی دیگر، با پیدایش ایدهی علوم انسانی که نظریهی دیلتای است، ضربهی دوم بر پدیدارشناسی هگل و ایدهآلیسم وارد میآید. و همچنین جریان خردگریزها هم هست که بعداً اشاره خواهد شد.
الف. ظهور پدیدارشناسی هوسرل و نخستین ضربه به ایدهآلیسم آلمانی:
ایدهآلیسم آلمانی روی جوهر به معنای ماهیتیاش یعنی جوهر مطلق خیلی تأکید کرده؛ به طوری که جوهر و ماهیت اساس نظریهی ایدهآلیسم به شمار میآید. نکتهی دوم این که این جوهر، یک ایدهی طبیعی است؛ یعنی پیکر متافیزیک است. به عبارت روشنتر، وقتی از جوهر صحبت میکنیم، جسم را در نظر میگیریم؛ این مطلب از دکارت به بعد مطرح بوده است؛ حتا کانت وقتی از جوهر بحث میکند، در علوم طبیعی مطرح و بحث میکند. هوسرل کارش این است که میکوشد جوهر و همه چیز را به حالت تعلیق درآورد. یعنی آن چه در ایدهآلیسم است، به حالت تعلیق درمیآید. روش پدیدارشناسی هوسرل میگوید: «جوهر محصول فرایند شناختشناسانهی ما است.» بنابراین روش پدیدارشناسی هوسرل، وسیلهیی است برای این که آگاهی خود را بازشناسی کنیم. طی سه مرحله میتوان ساختار آگاهی را بازبینی کرد که جوهر و ماهیت در مرحلهی دوم ساخته میشود، یعنی جوهر و ماهیت شکلی از آگاهی میشود. نتیجه این که جوهر هیچ وقت واقعیت عالم خارج نیست. این جا است که ایدهآلیسم هگلی فرومیریزد. چیزی که ایدهآلیسم روی آن تأکید داشت (بحث جوهر)، این گونه زیر سؤال میرود و واقعی و عینی بودنش مورد انکار قرار میگیرد. خلاصه این که از این به بعد، جوهر و ماهیت مربوط به عالم خارج نیست، برخلاف آن چه که ایدهآلیسم تا کنون عنوان میکرد؛ بلکه جواهر و ماهیات در فرایند شکل پیدا کردن آگاهی (یعنی در مرحلهی دوم آگاهی) ساخته میشوند. پس کار هوسرل این بود که میان جوهر ذهن و جوهر عالم خارج وحدت قائل نشد، وحدتی که هگل قائل شده بود را شکستاند و این ضربهیی بود سهمگین که بر پیکر ایدهآلیسم فرود آمد.
ب. جریان خردگریزها و ضربهی دیگری بر ایدهآلیسم:
اواخر قرن نوزده، جریانی معروف به خردگریزها توسط گروهی همچون کیرکگور ظاهر میشود. این جریان با پوزیتیویسم و ایدهآلیسم مقابله میکند؛ لیکن میتوان گفت که لبهی تیغ خردگریزها بیشتر متوجه ایدهآلیسم است. چون خردگریزها حیطهی عقل را نفی میکنند و جایگاهی برای خرد باز نمیکنند؛ و لذا با نظریههایی که به عقل ارزش و بها داده اند به مقابله برمیخیزند. پوزیتیویسم چون حیطهی عقل را محدود به عالم تجربه میداند، زیاد از این ناحیه مورد تهدید قرار نمیگیرد، ولی ایدهآلیسم به خاطر این که عقل را خیلی گسترش داده، مورد حملهی این جریان خردگریز واقع میشود.
پس روش پدیدارشناسی هوسرل و خردگریزی کیرکگور، اصول ایدهآلیسم را مورد حمله قرار میدهند. پوزیتیویسم و ایدهآلیسم مورد حملهی بحران واقع شدند، لذا فکر جدیدی باید ارایه میشد. گروهی از فیلسوفان به فکر تلفیق و ترکیب این دو جریان افتادند. افرادی همچون "برونشویک" فیلسوف فرانسوی میخواست متافیزیکی نبودن پوزیتیویسم را از طریق ایدهآلیسم جذب کند و از سوی دیگر علمی نبودن ایدهآلیسم را از طریق پوزیتیویسم جبران کند. دیگر "کروچه" فیلسوف ایتالیایی است. و کسان دیگر نیز همچون برادلی و... هستند. اینها سعی داشتند که جنبهی منطقی پوزیتیویستی را تقویت و جنبههای متافیزیکی ایدهآلیسم را هم حفظ و با هم تلفیق کنند. به عبارت دیگر میخواستند پدیدارشناسی روح هگل را پوزیتیویستی تفسیر کنند.